دست نوشته های یک ذهن دیوانه هدف از به وجود آمدن این صفحه بی هدفی است
فقط برای انسانهایی که حرف دل دارند و دوست دارند بگند
|
همیشه میگن هر کاری شروع اش سخته ! آره واقعا سختهاون هم برای کاری که تا حالا نکردی و نمیدونی عاقبت اش چی میشه ، همیشه توی زندگی دنبال آرزوها رفتن رو گذاشتم برای بعد . . . اما این بعد تا امروز و این لحظه نیومد ، نمیدونم کجا مونده که پیداش نمیشه ، من نویسنده نیستم ، از اصول نوشتن هم چیزی بلد نیستم ، میدونم برای خوندن دوباره این جمله هایی که دارم مینویسم خودم هم حوصله نخواهم داشت چه رسد به دیگران . . . اما دوست دارم حرف های دلم رو بگم برای اینکه حداقل از مغز مغشوش ام بریزند بیرون شاید احساس بهتری بهم دست بده ، گرچه امید ندارم که هیچوقت کسی حوصله داشته باشه و بخواهد وقت بزاره تمام این نوشته ها رو بخونه ولی یکبار برای شاید همیشه دنبال آرزوها رفتن رو نمیزارم برای بعد بلکه میگم : بسم ا... بنام خدا (( دنیای خاکستری )) فصل اول : روزهای پر هیاهو مسعود یک عاشق بود . یک عاشق همیشه در فراغ . مجنون سرگشته ی لیلی ایی که هیچوفت ندیده بودش . اما لیلی مسعود زیبا رو نبود ، خوش صدا و خوش اندام نبود بلکه فقط یک احساس بود یک تجلی ، بله مسعود عاشق بود ، عاشق هنر . از کودکی های پر از قال و قیل اش فقط نیمه شبهایی رو به یاد داشت که کنار خواهر و برادر کوچک تر از خودش با چشم های پر از اشک و صدایی شکسته شاهد دعواهای پدر و مادرش بود . شاید از وقتی میتونست به خاطره اش رجوع کنه تا بتونه رد پای شروع این ماجراها رو پیدا کنه به زمان ورود اش به مدرسه رو به یاد میاورد ، البته در همون خاکسترهای باقی مونده از قبل از دوران مدرسه هم روزهای شاد و خوشی رو به یاد نداشت ، خاطره ایی زیبا یا لحظه ایی به یاد موندنی ، هر وقت با ورق زدن برگهای حافظه ی خودش دنبال یک سر نخ میگشت مثل معادله ایی که جواب اش به عدد بینهایت میرسه به انتهایی نمی رسید . خونه ی اونها در یک محله قدیمی از محله های متوسط شهر بود و پدرش یک دست فروش که با پهن کردن بساط جوراب های رنگارنگ با هزار زحمت خرج خانواده رو میداد ، پدرش همیشه جورابهای بچه گانه ساده رو میاورد خونه تا مادر با سلیقه و هنر خودش اونها رو با روبانهای قشنگ قرمز و آبی و نارنجی بدوزه تا به نوعی به درامد خانواده اش کمک کنه . یک خواهر داشت که از خودش دو سال کوچکتر بود و برعکس پدر و مادرش اونها همیشه با هم مثل دو تا دوست کنار هم سختی ها رو تحمل میکردند و برای هم سنگ صبور بودند .به یاد میاورد که گاهی در دعواهای پدر و مادر ، مادر خونه رو ترک میکرد و حتی یکبار نه ماه به خونه برنگشت و وساطت همه ی بزرگترها به سرانجام نرسید تا بلاخره عموی بزرگ مادرش از پایتخت اومد و قضیه رو فیصله داد . اما اون هیچوقت پایان کار نبود ، فقط چند هفته دیگه کافی بود تا اوضاع دوباره به حالت قبل برگرده و همه چیز از نو شروع بشه . در اون روزهای پر از اضطراب و هیاهو هرکسی از نزدیکان میخواست به این خانواده کمک کنه ، از روی دلسوزی یا احساس وظیفه ، ولی خیلی هاشون متوجه نمیشدند این دخالت های اونهاست که بیشتر وقتها دوباره آتش زیر این خاکستر رو روشن میکنه . مسعود هنوز به اون درجه ی عقلی نرسیده بود که بخواد این مشکلات رو حلاجی کنه و نتیجه بگیره کی مقصره ؟ سئوالی که طی چندیدن سال و حتی خیلی سالها بعد هم هرکسی که بهش برمیخورد میپرسید و مسعود هم برای اینکه میدونست اگر در کنار شخصی باشه که از طرفدارهای پدرش باشه شروع میکنه از بدی های مادرش گفتن و هرکسی که این سئوال رو میپرسید از طرفدارهای مادرش بود شروع میکرد به بزرگ کردن نقاط ضعف پدرش ، برای همین تصمیم گرفت جوابی رو بده که میدونست طرف مقابل دوست داره بشنوه ، و بعد از شروع داستان گویی شخص مقابل با قاطعیت تمام حرفهایی که میشنید رو تائید میکرد و گاهی برای تهییج شخص چند تا هم خودش به سر نخ ها اضافه میکرد تا دادگاه سریعتر تموم بشه و بتونه از شنیدن حرفهایی که تحمل اش رو نداشت فرار کنه . پایان قسمت اول
[ دوشنبه 93/4/16 ] [ 11:45 عصر ] [ siavash.kameli.rahimi ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |